این جمله که الان دارم اینجا مینویسم باید همه جا جلوی چشمم باشه.توی وبلاگ،بین نوت های گوشیم،توی کیف پولم و لابه لای برگ کتاب هام و حتی روی دیوار جلوی چشمم
(خانم میم همیشه یادت باشه در مقابل تمام کسایی که ازت مشاوره و راهنمایی میخوان و روی تو حساب باز میکنن مسئولی و هیچ بهانه و کوتاهی رو راجع به اون ها ازت نمیپذیرم)
و اما دلیل این جمله.
دختر عمه تمام روزو صبر کرده تا به قول خودش من از بیمارستان برگردم و وقتم خالی بشه تا زنگ بزنه و راجع به راهی که م
به نام خدا
- استاد، یعنی شما میگین زن و مرد یکی هستند؟
- از نظر انسانیت بله. ولی مثلا شما از نظر احساسی میتونی زن و مرد رو یکی در نظر بگیری؟
- پس چرا توی کشورهای دیگه زن رئیس جمهور میشه؟
- خب اونجا، ببینین وضعیتشون چه جوریه؟ بهتره؟
- خب آره.
- همین انگلستان یکی از بحرانیترین کشورهاست.
- کاش بحران ما هم اون شکلی بود!
دیشب رفته بودیم برای مراسمِ جشنِ میلاد . آتیش بازی رو تا حالا از نزدیک ندیده بودم . خیلی با حال بود . مِث میدون جنگ بود . محمد حسین که خیلی ترسیده بود و فقط می گفت بریم :) آخرش هم دو تا عیدی گرفتیم از حضرت . خانم روشنا می گن دقیقا وسط مراسم ازشون خواستم که شب میلادشون یک عیدی به ما بدن :) با خودم می گم خوش به حالت که دعاهات انقدر به استجابت نزدیکه ... این حتما به برکتِ دختریه که قراره خدا بهمون بده ... خانمِ روشنا به شدّت به این موضوع اعتقاد دارن که بچّه
پیشتر ها یک همسر، فرزند دختر، خواهر، لولی، خواهر زاده، برادر زاده، عروس، زن دایی، زن داداش، دختر خاله، دختر عمه، دختر عمو، دختر دایی، پزشک و خانمِ همسایه اینجا می نوشت . من بعد با حفظ تمامی این سمت ها یک خواهرشوهر در اینجا می نویسد.
فردا به خ زنگ میزنم. ازش میپرسم درست و غلط چیه. هر چند اون همیشه میگه هر چی حستون بهتون میگه انجام بدین ولی خب مطمین نیستم. اگه بگه غلطه اینجا رو تعطیل میکنم. اونجارم همینطور.
+خدایا چجوریه که به یه ور بیحسی میدی به یه ور نمیدی؟ یا به اونورم ندادی؟ یا به منم قراره بدی؟ یا چی؟ به هر حال زمانش هم مهمه. یعنی همزمانیش.
++ همواره این ابراز ها اشتباه بوده گویا.
+++ ولی مهم نیست، دوست داشتن رو باید داد زد. یا به قولی عشق است و همین لذت اظهار
بعد از داداش بزرگم حالا نوبت این یکی داداشمه
مامان هر دختری رو میبینه شب در موردش حرف میزنه
منم اینشکلیم :|
به نظر من سخت ترین کار دنیا برای پسرا خواستگاری رفتنه
اونقد دوست دارم داداشم دست یه دختر رو بگیره بیاد خونه و بگه این خانمِ منه
منم یه نفس راحتی بکشم :))
بعد بگم حالا من چی بپوشم
+شهادت امام حسن عسکری(ع) تسلیت باد
خانمِ شیرزادِ عزیز،این فقط تو نبودی که همیشه همه چیز را با هم اشتباه میگرفتی و بعد هِرهِر میزدی زیر خنده!خیلی از ماها هم تقریباً شبیه تو هستیم و همیشه در زندگیمان چیزهای ساده ای مثلِ:هدف و آرزو ! گَند زدن و تجربه کردن ! عشق و اختلالات هورمونی ! اُمیدواری و فریب دادن به خودمان ! انعطاف پذیری و سُست عنصری را با هم اشتباه میگیریم و بعداً هِرهِر میزنیم زیر خنده !خنده های تلخ...خنده هایی که تلخی اش را فقط خودمان میفهمیم و بَس!
شاید راه حل آنجا نباشد که داد و فریاد راه بیندازم و بخواهم از خطرهای احتمالی اجتناب کنم. شاید گشودن این گره در اعتماد کردن باشد، و بعد تمامقد حاضر بودن و از پس نامعلومها برآمدن. شاید محافظت راه درستی نباشد. شاید اگر به جای زمین را پاییدن به بالا نگاه کنم، دیوار سنگی جلوی دیدم نباشد، شاید حتی یک شکاف روی دیوار باشد که جهت را از قطبنمای ملکهخانمِ ذهن بهتر نشان دهد. از تخت فرمانروایی پایین بیا دیگر! اینهمه ستاره در آسمان هست، باید بتوانم
خانمِ شیرزادِ عزیز،این فقط تو نبودی که همیشه همه چیز را با هم اشتباه میگرفتی و بعد هِرهِر میزدی زیر خنده!خیلی از ماها هم تقریباً شبیه تو هستیم و همیشه در زندگیمان چیزهای ساده ای مثلِ:هدف و آرزو ! گَند زدن و تجربه کردن ! عشق و اختلالات هورمونی ! اُمیدواری و فریب دادن به خودمان ! انعطاف پذیری و سُست عنصری را با هم اشتباه میگیریم و بعداً هِرهِر میزنیم زیر خنده !خنده های تلخ...خنده هایی که تلخی اش را فقط خودمان میفهمیم و بَس!
یه متن قشنگ از دوست
همسایهی طبقهی بالاییمان برای سال نوی میلادی و پیش از ژانویه رفتند به دیدار خانوادهی خانمِ خانه. حالشان خوب است. آمریکا هم وضع اضطرارش درحد ایران است، با این تفاوت که او فکر میکرده وضع ایران از بابت کرونا خیلی خرابتر از آن چیزیست که ما در واقعیت میبینیم و با کمبود مواد غذایی مواجهایم. دیروز که آقای همسایه برای تبریک سال جدید با پدرم تماس گرفته بود اینها را گفت. گفت تا اول تابستان بعید است بیایند و مجبورند بمانند. خانمش که گوشی ر
و من تصمیممو گرفتم
اشکمم ریختم
گرچه هنوز بغض دارم
اما پاییز عقلشو به احساسش غالب می کنه
و تو فروردینی هستی
و اون پسرک همکارم هم فروردینیه
و لابد شماها فکر می کنید که یه دختر تو خونه مونده رو خر میتونید بکنید
نه عزیزم
نه
پاییز از حسین که کار داشت لگد خورد
که حسین خودش بابت کارش سرشکسته بود
و تو بابت بیکاریت سرشکسته نیستی
و امشب به من گفتی شما اگه میخواین ناز بیارین خانمِ ....(فامیلیم) که خوب مجبور نیستین و با اجبار نمیشه...
و بعدتر که
امیرخانی یک جایی توی «سرلوحهها» دربارهٔ مرحوم حاج عبدالله والی نوشته بود و چیزی نوشته بود به این مضمون که ما خیال میکردیم «لقد کان لکم فی رسول الله اسوة حسنة» یعنی همین که که در سلام کردن پیشدستی کنیم و لبخند بزنیم و با بچهها مهربان باشیم و الخ. و الان فهمیدهام اسوهٔ حسنه بودن، یعنی یاد بگیری پیامبر شوی، «پیام» خدا را به بندههایش برسانی.
و من یادم هست خوشم آمده بود از تعبیرش و خیال میکردم «خب پس، باید تمرین کرد که بتوان پیام خدا ر
خانمِ شماره یک:
دست کم سی سال را داشت. موهایش را سشوار کشیده و رنگ کرده بود. رنگش انصافا رنگ تک و جدیدی بود. شاید نسکافه ای، ولی خیلی زیباتر از آن. یک کلاه پشمی سفید و سیاه سرش کرده و جلوی در واگن منتظر ایستاده بود تا به سرعت از قطار بیرون برود. همه نگاه ها سمتش بود. خیلی جدی و واقعی هیچ روسری، شال یا مقنعه ای سرش نبود. حتی دور گردنش هم نبود که بگویم مثلا برای چند دقیقه خودش را خلاص کرده و بعد باز حجاب سرش می گذارد.
از پله های ایستگاه که بالا می رفتی
دیروز ظهر وقتی با همسرم بین کوچهها قدم میزدیم خانمی که از کنارش گذشتیم، برگشت و به همسرم و گفت:
-خانم ببخشید... خانم!-بله؟
-شما یه خواهر ندارید که مثل خودتون چشم رنگی باشه؟! سه ساله برای داداشم دنبالِ یه خانمِ چشم رنگی میگردم!-نه ؛ ببخشید.
ملاکهایمان سر جایش نیست. چرا باید برای انتخاب همسری که قرار است ثانیههایِ عمرمان را باهاش شریک شویم، آنهم نه فقط دوران جوانیرا ، بلکه تمام عمر را ؛ فقط ملاک ظاهری اعمال کنیم؟! این مسئله برایم غیر قا
به نام خدا
اتوبوس VIP پیدا نمیشود. حالا باید این همه(!) راه را با یک اتوبوس خیلی خیلی معمولی بروم. کنار خانمِ جوانِ سرماخورده ای مینشینم. پدر و مادرم رفتهاند و این بغض رهایم نمیکند.
ابرهایی که نه میبارند و نه میروند، صدای دعوای یک زن و شوهر با راننده برای صندلی، یک لاکپشت عروسکی که زیر آینه تاب میخورَد، دو پرچم کوچک بارسلونا و منچستر یونایتد که اصلاً نمیدانم برای چه نصب کرده اند، دو برچسب آدیداس بالای هر دو در اتوبوس.
گلویم درد می
دستت را روی جلد همه شان کشیدی . این ها سوگولی هایت بودند . سهراب ، کتاب های مهدی و فاطمه ، سقوط ، سیزیف ، بیگانه ی عزیزت ... روی این یکی مکث کردی ، آنقدر که یادت رفت بروی سراغ صدسال تنهایی . تو مگر چه بودی ؟ چیزی جز آمیزش بی رحمانه ی کلمات ؟ شاید حاصل تجاوز صفحه ای به صفحه ای دیگر و یا جیغ های مقدمه در شبی تاریک و گریه های پیچیده در اتاق و کودکی که سهراب به آغوش کشیده بود
تو واژه ی « ادراک » بودی در شعرهای سهراب ، تو ؛ آقای مورسو ، تکرار آئورلیانوها و ی
تاریخ ایران
7253
به قلم دامنه. به نام خدا. مظفرالدینشاه پرسید مقصود از «مشروطیت» چیست؟ جواب دادند: عدل، علم، ترقی و آبادیِ مملکت. گفت: یعنی تهران مانند لندن میشود؟ جواب دادند: بلی. گفت: چه بهتر از این. پس؛ فرمان مشروطیت را در ۱۴ مرداد ۱۲۸۵ صادر کرد!
نکته بگویم:
سالهای دور، در آثار شهید مطهری _نمیدانم کدام کتاب_ خوانده بودم که تعریف میکرد (بدین مضمون) که برخی از مخالفینِ «مشروطه» اصلاً نمیدانستند مشروطه چیه؟ لذا وقتی از سرِ ستیز برم
پتر سوم، نوه پترکبیر، بنیان گذار روسیه جدید بود، اما در روسیه تزاری به دنیا نیامد! خالهاش الیزابت، امپراتریس روسیه که فرزندی برای جانشینی نداشت، او را در ۱۴ سالگی از پروس به روسیه آورد و ولیعهد خود کرد. پتر سوم عاشق پروس و هنر آن بود و اصولاً خود را یک پروسی میدانست. همین مسئله سبب شد که اشراف روسیه به او روی خوش نشان ندهند.
از طرفی، پتر سوم خویشاوندانی داشت که اصالتاً سوئدی بودند و در آن زمان، روسها سایه سوئدیها را با تیر میزدند! چراک
یعنی واقعا عنوان انتخاب کردن سخت ترین کاره،خیلی از چیزهایی که میخواستم بگم رو بخاطر همین عنوان پیدا نکردن ننوشتم و پشیمون شدم :|
ایندفعه اومدم یه چند تا از سوتی های پانسیون رو بگم براتون، شاید جالب نباشه ولی خب دلم میخواد یه چیزی بگم و چیزی بهتر از این پیدا نمیکنم.
1. چند روز پیش خوابیده بودم ظهر،از خواب که بیدار شدم همونطوری با پتوی دورم از پله ها رفتم پایین با چشم نیمه باز تا برم توی سالن و پشت میزم بشینم،بعد یهو یکی از بچه ها گفت صبح بخیر!!! م
خانمِ تفکر و ٰ جنابِ مَن، زیر پردههای رقصان دراز کشیدند و باهم حرف میزنند. خانم تفکر به جناب من مینگرد، کمی عصبی شده و شروع میکند به پرسیدن. به یادآوری و به خیالش، روشن کردن موتور، یا زدن آمپول محرک و بیدار کردن آقای وجدان.
میگوید: که ای منی که در اکنون، زیر پنجره، رو به انبوه درختهای مو لمیدهای و به زوج کبوتری نگاه میکنی که هر صبح، چوب به دهان و امیدوار و بغ بغو کنان میآیند و رو میلهی کوچک زیر درختان انگور، مشغول ساخت و ساز م
اندازه ی اندوهم ، اندازه ی دفتر نیست
شرح دو جهان خواهش ، در شعر میسر نیستیک چشم پر از اشک و ، چشمِ دگرم خون استوضعیتِ امروزم ، آینده ی مجنون استسر باز نکن ای اشک ، از جاذبه، دوری کنای بغضِ پر از عصیان ، این بار ، صبوری کنمن اشک نخواهم ریخت ، این بغض ، خدا دادیستعادت به خودم دارم ، افسردگیم عادیستپس عشق به حرف آمد ، ساعت دهنش را بستتقویم به دستِ خویش ، بندِ کفنم را بستاو مرده ی کشتن بود ، ابزار فراهم کردحوایِ هزاران سیب ، قصدِ منِ آدم کردلبخند م
تاریخ ایران
۷۲۵۳
به قلم دامنه. به نام خدا. مظفرالدینشاه پرسید مقصود از «مشروطیت» چیست؟ جواب دادند: عدل، علم، ترقی و آبادیِ مملکت. گفت: یعنی تهران مانند لندن میشود؟ جواب دادند: بلی. گفت: چه بهتر از این. پس؛ فرمان مشروطیت را در ۱۴ مرداد ۱۲۸۵ صادر کرد!
نکته بگویم:
سالهای دور، در آثار شهید مطهری _نمیدانم کدام کتاب_ خوانده بودم که تعریف میکرد (بدین مضمون) که برخی از مخالفینِ «مشروطه» اصلاً نمیدانستند مشروطه چیه؟ لذا وقتی از سرِ ستیز ب
از آدمایی که زیاد سوال میپرسن و
اتفاقا سوالات خصوصی هم میپرسن هیچ خوشم نمیاد.
خونه ت کجاست؟ چقد اجاره میدی؟
خوبه؟ راحتی؟حقوقت چقدره؟ ماشین داری؟ برنامه ت واسه آینده چیه؟ ازدواج نمیکنی
چرا؟ ازدواج خیلی خوبه هاااا، راستی گفتی چند سالته؟ بهت میخوره فروردینی باشی!
فروردینی مغرور! نه؟ فروردینی نیستی؟ پس متولد چه ماهی هستی؟
اهل نماز و روزه هم هستی؟ به
آخرالزمان اعتقاد داری؟
خونه بودی؟ عه تعطیلات
شیراز موندی؟ حسابی استراحت کردی پس! خانواده
امروز پستِ پنجاه و نهم را پاک کردم، ویرایش کردم و دوباره برای همان تاریخ منتشر کردم. پستی که احتمالا دلیلِ آمارِ بالای بازدید در یک هفتهی گذشته بود و من خوشبینانه فکر کرده بودم نوشتنم بهتر شده. به علاوه، اطلاعاتِ تماسم را هم از صفحهی تماس با من پاک کردم. عجیب است. وقتی شروع میکردم به نوشتن، دوست داشتم ردِ پاهای واقعی به جا بگذارم که آدمها پیدایم کنند. اصلا از این که بنویسم خانمِ سین و آقای جیم خوشم نمیآمد. اسمِ مستعار هم فقط آن جا که زب
سلام و شب به خیر
خواهرِ عزیز تر از جانم
گوهرِ نایابم
آبجیِ خَمّارم
مریمِ دلدارم
بالاخره موفق شدیم همگی با هم غرور و تعصب رو ببینیم
یه فیلم سینمایی مال 2005 هست که از روی رمانی به همین نام ساخته شده
غرور و تعصب
البته غرورش، غروره
ولی تعصبش نه
از اونجایی که بعضی واژه ها مثل تعصب، حیا، غیرت، عشق و ... در فرهنگ و ادبیاتِ غربی معادلِ دقیقی نداره، واژه ی "prejudice" رو "تعصب" معنی کردند
معنیِ درستش اینه:
پیش داوری
اگر فیلم رو ببینی
(که نمی بینی چون ز
سلام
یک فقره خانمِ جوان، دلربا، (نه دلربا نبود وجداناً) در حالیکه روسریاش هم افتاده بود دور گردنش آمده بود جلوی شیشه مغازهی من و از درون کیفش یک رُژ قرمز درآورد و درست در فاصلهی چهل پنجاه سانتیمتریِ حلقِ من، خودش را در شیشه نگاه و بـَزَکش را ترمیم میکرد.
بدون اینکه سرم را بلند کنم، زیر چشمی به همسر نگاهی انداختم و دیدم از تعجب دهانش باز مانده است و به او نگاه میکند.
معذب ماندم و با خود میگویم: "این دیگه چی میگه؟ این چه کاریه؟"
شاید ا
سـلام
یک فقره خانمِ جوان، دلربا، (نه دلربا نبود وجداناً) در حالیکه روسریاش هم افتاده بود دور گردنش آمده بود جلوی شیشه مغازهی من و از درون کیفش یک رُژ قرمز درآورد و درست در فاصلهی چهل پنجاه سانتیمتریِ حلقِ من، خودش را در شیشه نگاه و بـَزَکش را ترمیم میکرد.
بدون اینکه سرم را بلند کنم، زیر چشمی به همسر نگاهی انداختم و دیدم از تعجب دهانش باز مانده است و به او نگاه میکند.
معذب ماندم و با خود میگویم: "این دیگه چی میگه؟ این چه کاریه؟"
شاید
مسعود کیمیایی یه فیلم داره با عنوان «تجارت». بخشهایی از فیلم خارج از ایران روایت میشه. فیلم صحنهای داره که یکی از شخصیتای اصلی فیلم (به گمانم فرامرز قریبیان)، توی آلمان کتک مفصلی میخوره و آش و لاش میفته کنار خیابون. تو عالم کودکی که فیلم رو میدیدم از خودم میپرسیدم آخه چرا این آدمایی که از کنار این بدبیار کتک خورده رد میشن، یکیشون نمیاد کمک این بدبخت و مثلا ببردش بیمارستان و به دادش برسه. همه خیلی راحت و شیک از کنار فرامرز قریبیان
سلام
_ حاج خانمِ مسجد، گفته بودن فردا عیده، مولودی داریم. لباس خوشگلاتون رو امروز بپوشین و بیاین مسجد! روسری مشکی سر نکنید هااااا....
فکر کنم من از همشون ندید بدیدتر بودم با اون مانتوی شیری و روسری صورتی یاسیم! بقیه هم رنگی پوشیده بودنا، اما نه به تابلویی من! به نظرم همش تقصیر خاله محدثه است، مسئول هیات دخترا، که ما رو این مدلی بار آورده :)
_ یکی دو ماه قبل از ماه مبارک، وقتی خواهرم و مادرم اینا حرف مشهد رو زدن، با نا امیدی تموم از ذهنم بیرونش کرد
در تمام طول تحصیل کلاس موردعلاقه من ادبیات یا فارسی بود. دورهی راهنمایی معلممون که فقط چهرهش با چشم های سبزش یادمه و طبق معمول اسمش یادم نیست به من میگفت سانی. گاهی هم میگفت ولی. بچهها از این صمیمیتش با من حسادت میکردن و راستش برای خودم هم عجیب بود. دورهی دبیرستان معلممون عشقِ من بود. یه خانمِ واقعا ناز. به اندازه سختگیر و به اندازه مهربون. و همیشه زیبایی رو در برقراری نسبتها میدونست. در متناسب و به اندازه بودن. و خودش متناسب
خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است
خودم و جدم و جد پدرم سوخته است
خواستم جیغ شوم گریهی بیشرط شوم
خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم
وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم
کسی از گوشی مشغول به من میخندید
آخر مرحله شد غول به من میخندید
دل به تغییر .. به تحقیر .. به زندان دادم
وسط تلوزیون باختم و جان دادم
یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود رها کرد مرا
با خودم .. با همه .. با ترس تو مخلوط شدم / شوت بودم که به بازی بدی
بسم رب الرفیق
" از چهار ماهِ پیش که به این شهرِ کوچیک اومدیم، من در محلِ کارم متوجه یک نکته جالب شدم. از میانِ مراجعه کنندگانِ زیادی که در سنین مختلف داشتیم و من آخرش نفهمیدم چرا مردمِ این شهر عاشقِ این هستند که صورتحساب شون رو با نوشتنِ چک پرداخت کنند، یک گروهِ خاص وجود داشت.
روزایِ اول که چکها رو مینوشتن، فقط به نظرم میومد، چقدر تو این شهرِ کوچیک، آدمهایِ با دست خطِ خوب و زیبا زیاده. بیشتر که دقت کردم، دیدم تقریبا همه این آدمهایِ خوش خط
چهارشنبه رفتهبودیم کتابخانه. رابطهای نداشتیم و نداریم؛ برای کار رفتهبودیم. اما اولینبار بود که خارج از محیط کار در کنارش ایستادهبودم. راستش را بخواهی میشود گفت از عمد خودم را با او همگروهی کردم. هرچند، قبل از اینکه بینمان دوباره صلح شود، دعوا کردهبودیم و وقتی همگروهیاش شدم، نیمهقهر بودیم با هم.
حالم خوب نبود. ایستادن در کنار او حالم را بدتر میکرد. به زور سر پا ایستادهبودم. دستمالی که در دست داشتم از عرق خیس شدهبو
خانمم این فیلم رو توی سروش برام میفرسته:
مادری اولوالعزم
و میگه این خانمه متولد 64 هست اما هفت تا فرزند داره و هشتمی رو هم بارداره... تازه یه دوقلو هم به دنیا آورده اما فوت کردن...
میگه ببین فیلم رو!!!
حدود ده دقیقه ای هست... گوش میدم به صحبت هاش... تموم که میشه میگم: خیلی خوب بود...
میگه: اونقدر خاص و عجیب هست که آدم باورش نمیشه... واقعا توی نسل ماها همچین آدمایی هم هستن؟
میگم: این خانم عزم والایی داره... و عزمش رو آورده در خدمت ولایت... و خدا بهش نورانیت
به نام خدا
امروز ۳۰ ام بهمن ماه سال ۹۸، بهمنی دوست داشتنی، بهمنی به یاد ماندنی.
بهمن در ۲۹ روزی که فرصت داشت روی خوش نشان بدهد، این کار را نکرد اما، دمش گرم که در روز پایانی اش اتفاقی خوشایند را رقم زد.
ساعت ۴ و ۱۲-۱۳ دقیقهی بعد از ظهر هم به ساعت ها و تاریخ هایی که قرار است همیشه به یاد داشته باشم اشان اضافه شد؛ ساعت رها شدن، ساعت سبک شدن، البته نه سبک شدنی مناسب برای پرواز ولی مطلوب برای نفس کشیدن.
از ملاقات و صحبت هایی مینویسم که شروع کردنش
واقعا گاهی تنها ارامشم پناه بردن به خداست.
آبدارچی مدرسه مون گاهی که چای میاره دفتر و می بینه کسی نیست،می شینه و دردودل میکنهخانمِ خوبیه،با دوبچه تنهایی زندگیشو میگذرونه،بیشتراز هرچیزی از عزت نفسش خوشم میاد،خدمتکاره ولی واسه سالم زندگی کردن از نوع کارش خجالت نمیکشه....ولی زیربار حرف زورم نمیره....واسه همین حتی کارمندا هم گاهی بدشون نمیاد اذیتش کنن البته نه از عمد...خانم x به منو فائزه میگفت:کاش همه مثل شما بودن.منم گفتم شما که باشی مثل ما وجو
به نام خدا
امروز ۳۰ ام بهمن ماه سال ۹۸، بهمنی دوست داشتنی، بهمنی به یاد ماندنی.
بهمن در ۲۹ روزی که فرصت داشت روی خوش نشان بدهد، این کار را نکرد اما، دمش گرم که در روز پایانی اش اتفاقی خوشایند را رقم زد.
ساعت ۴ و ۱۲-۱۳ دقیقهی بعد از ظهر هم به ساعت ها و تاریخ هایی که قرار است همیشه به یاد داشته باشم اشان اضافه شد؛ ساعت رها شدن، ساعت سبک شدن، البته نه سبک شدنی مناسب برای پرواز ولی مطلوب برای نفس کشیدن.
از ملاقات و صحبت هایی مینویسم که شروع کردنش
بسم الله الرحمن الرحیم
میگفت اعصابش از دست همسرش خیلی خورده. عصبانیِ عصبانی. به همسرش چیزی نمیگفتا ولی خیلی بد خلق شده بود توی خونه، آستانه تحریکش اومده بود پایین. تو دلش هم تا دلت بخواد هر حرفی رو که نمیتونست به زبون بیاره، اونجا چون انگار کسی نمیشنیدش خودشو تخلیه میکرد.
یک ماه بعدش هم اگه سر یه قضیه ای ناراحت میشد توی دلش دوباره قیدبک میزد به قبل و خاطرات قبلش ناخواسته یادآور میشد براش.
شاید خودش هم خیلی نمیخواستا، اما میشد.
البته اصلاح کنم
سلام :))
باز هم در خدمت شما هستم با پاره ای از توصیفات ارم رفتن.
شنگول و منگول و حبه ی انگور درواقع اسمی است که ما سه تا دوست روی خودمون گذاشتیم،شنگول خانم ایگرگه،منگول خانم ایکس، حبه ی انگورم منم ^___^
هر پستی که تا الان درباره بیرون رفتن هامون نوشتم با همین دو دوست گرامی بوده، این پست رو یادتون هست؟ اونی که تو عکس هست خانم شنگوله. واقعا هم شنگول بهش میاد، چراییش رو هم براتون خواهم گفت:))
طبق معمول یه جلسه گذاشتیم درباره اینکه کجا بریم و کی بریم و
روز-حیاطِ مشرف به حمام فینِ کاشان
پسربچه هفت هشت ساله: بابا چرا اومدیم اینجا؟ برای چی مهمه؟
باباش: آخه اینجا جاییه که امیر کبیر رو کُشتن.
پسر بچه: امیر کبیر کی بود؟
باباش: یه مَردِ بزرگی که برای ایران خیلی زحمت کشید. چون آدم خوبی بود، نامردها و آدم بدها کُشتنش
پسر بچه: امام خمینی هم برای همین کُشتن؟
باباش میخنده(من و همسر هم که دو سه قدم جلو تر بودیم و میشنیدیم خندهمون میگیره) نه پسرم کی گفته امام خمینی رو کُشتن؟
پسر بچه: عمو حسین
باباش حرفو عو
سلام!
در میان راه اتفاقاتی را دیدم که اگر دوربین همراه داشتم حتما ثبت میکردم. بخشی از آنچه که در ذهنم مانده را مینویسم.
-پیرمردی که کوله ی بزرگ خودش روی دوشش و دو کوله ی دو پیرزنِ همراهش، یکی روی بازوی چپ و دیگری روی بازوی راستش سوار بودند.-جوانی که سایهبانِ همسرش شده و بود و شانه های زن را ماساژ میداد و زن، در حال شیر دادن به نوزادش، زیرِ سایه ی همسر، آرام گرفته بود.
-زنِ میانسالِ عراقی که با یک لیوان و یک کتری، به زائران آب میداد و اشک میری
پذیرش #تعددزوجات [#حکم_خدا]
#شرط_سلوک_زن از منظر #علامه_طهرانی
آیت الله سیدمحمدصادق حسینی طهرانی فرزند #علامه_طهرانی در بیان خاطره ای از پدرشان میفرمایند:
روزی در محضر حضرت علامه والد بودیم شوهر یکی از مخدّرات [خانمها] به ایشان گفت:
خانمِ ما تقاضا دارد که او را [بعنوان شاگرد سلوکی] بپذیرید...
⚠️ولی #علامه_طهرانی با تندی رد کردند و نپذیرفتند.
بعد از مدتی، آن شخص، حقیر (فرزند علامه) را جهت همین امر واسطه قرار داد و بنده پیام ایشان را به علامه والد
از خواب بیدار میشم... میبینم جلوم نشسته...
ناراحت و مکدر...
هنوز خواب آلودم ،یه لحظه چشمهام رو میبندم ...
-- : نخواب... میخوام باهات حرف بزنم...
++: (چشمهام رو باز میکنم) چی شده؟!!... (میبینم گوشیم دستشه)
-- : اینا عکسای کیه توی گوشیت؟!!! (عکس چند زن نیمه عریان رو نشونم میده)
++: وااای اینا کجا بودن؟... گوشیم رو چک میکردی؟!!!
--: نه... داشتم دنبال یه عکس توی گوشیت میگشتم که به اینها برخوردم... (با لحن محکمتری میگه) اینا کی هستن؟!!!
++: (کم کم ویندوزم بالا میاد)... گوشی رو بده
این روزها، به عنوان کار پاره وقت، مراقب امتحان بچه های لیسانس وایمیستم. یه روند اداری ثابت داره که سر هر امتحان باید خط به خط اجرا بشه : شماره گذاشتن رو صندلی ها، دادن شماره صندلی رندوم به ملت، گرفتن گوشی و کتاب و کیف و جامدادی ازشون، امضا گرفتن و جمع کردن کارت دانشجویی و شماره صندلی و شماره رندوم ها بعد از اینکه همه نشستن سر جاشون، شمردن شماره ها و کارت دانشجویی ها و مرتب ریختنشون تو جعبه، امضا گرفتن از ملت به هنگام خروج و پس دادن کارت دانشجو
به همت مسئولین عزیزمون و مدیریت شون از نوع بحرانیش، توی تعداد کشته های کرونا به رتبه دوم جهان صعود کردیم و فقط یه خیز آهو مونده تا گردن آویز طلا رو صاحب بشیم و پرچم سه رنگ و مقدس جمهوری اسلامی ایران رو بر فراز قله های بی لیاقتی برافراشته کنیم.
اجازه بدید بی پروا بگم. ننه یِ همه مون گاییدست!
فقط دَمِ مرگی اومدم از همه خانم هایی که در این عمر کوتاه نتونستم عاشق شون بشم عذرخواهی کنم. اول از همه از اون خانمِ کوچه پشتی مون که هر وقت خدا رفتم بالکن لب
پستی برای چالش صخی:
پشت بام خونه امون رو دوست دارم، همون شبی که پیشنهاد درست کردن باغچه کوچولو با گلدانهای شقایق، درختچههای سرو و یه عالمه سبزی که معمولا برای عصرونه های بهار و تابستون میچسبه رو برای پشت بوم مطرح کرد، عاشق خونه امون شدم. دوتایی چایی رو حاضر کردیم، خوراکی ها رو با دیزاین خوشگل تو دیس ریختیم. میره دوقلوها رو صدا کنه بیان بالا، صداش رو میشنوم که میگه: خانم این دوتا باز یه چیزیشون هست، خنده هاشون شبیه وقتاییه که آتیش میسوزنند.
...در ادامهی چند پست قبل...
حسنخان، عموی پدربزرگم تا آخر عمر بچهدار نمیشود. اما برادرش،پدرِ آقابزرگ ِمن، صاحب دو دختر میشود. از آنجا که بیشتر مردها بعد از هزار سال هنوز هم با جنس ِ دختر مشکل دارند. قطعا آن زمان هم پدرِ پدربزرگم، علی برار خان، از اینکه پسری نداشته که خدای ناکرده نسلش منقرض بشود ناراحت بوده. بابا تعریف میکرد که روز عروسی یکی از دخترها(رقیه)، خبردار میشوند که خانمِ علیبرار، باردار است. بعد از چند ماه که بچه به دن
شهید مطهری میگوید حسّ تغزّل وقتی در انسان پدید میآید که دوری بین دو طرف وجود داشته باشد. داستان لیلی و مجنون وقتی شکل میگیرد که لیلی و مجنون نتوانند به راحتی یکدیگر را به دست آورند. به همین جهت شهید مطهری ادامه میدهد حس تغزّل یا عشق کمتر در غرب وجود دارد چون راحت به یکدیگر میرسند و معروف است که وصال مدفن عشق است.
یعنی وقتی انسان عاشق به معشوق خودش میرسد همان جا عشقش دفن میشود. وقتی عاشق دور باشد نواقص معشوق خودش را نمیبیند و ندیده
همه چی داشت خوب پیش میرفت که یکی از پشت سر صدا زد: آقا!
برگشتم و نگاه کردم. خانمِ مُسنی که چادرِ گُلدارش را به دورِ کمرش پیچیده بود، گفت: این جا ماند. و بعد اشاره زد به لامپهایی که درون یک جعبهی موز جا خوش کرده بودند.
با تعجب به ریسههایی که نصب کرده بودم انداختم و دیدم که ای دل غافل آخرین ریسه بدون لامپ مانده بود و آن هم درست بالای سرِ جایگاهِ مداح و روضه خان.
طوری وانمود کردم که انگار تعمدی بوده . لبخندی زدم و گفتم: بله میدانم مادر جان. بر میگر
"مرداد ماهِ نودوهشت"
داخل ماشین نشسته بودیم. ماشینشان را چند متر جلو تر میدیدم. سعی میکردم استرسم را پایین بیاورم.. همراه عمو از ماشین پیاده شدیم و به سمت کلانتری رفتیم.
وارد اتاق مامور که شدیم، او و پدرش روی صندلی کنار میز نشسته بودند. سعی کردم نگاهم به صورتشان نیفتد.
عمو برگه هارا روی میز، جلوی مامور گذاشت. او هم کمی چرت و پرت گفت! نمیفهمیدم دقیقا چه میگوید! فقط متوجه میشدم که او و پدرش لبخند که نه پوزخند میزدند! به چه؟ به حال و روز خو
این چند روز نشستم و دارم فایلهای روی کامپیوترمونو دسته بندی و مرتب میکنم. امروز رفته بودم سراغ فولدر عکسها و محو شدم توی خاطرات.
دو سال پیش یه همایشی توی ایتالیا بود که جناب همسر باید شرکت میکرد. توفیق اجباری شد منم همراهش برم. با یکی از همکارای خانمشون همسفر بودیم. و در واقع علت اصلی سفر منم همین بود. جناب همسر ملتمسانه خواهش کردن من همراهشون باشم تو این سفر مختلطی که با همکارشون داشتن [خنده]
اگه سفرای خارجی رفته باشین ، حتما این تجربه رو داری
این چند روز نشستم و دارم فایلهای روی کامپیوترمونو دسته بندی و مرتب میکنم. امروز رفته بودم سراغ فولدر عکسها و محو شدم توی خاطرات.
دو سال پیش یه همایشی توی ایتالیا بود که جناب همسر باید شرکت میکرد. توفیق اجباری شد منم همراهش برم. با یکی از همکارای خانمشون همسفر بودیم. و در واقع علت اصلی سفر منم همین بود. آقا مصطفی ملتمسانه خواهش کردن من همراهشون باشم تو این سفر مختلطی که با همکارشون داشتن [خنده]
اگه سفرای خارجی رفته باشین ، حتما این تجربه رو داری
به نام خدای دختران انقلابی:)
.
*تصاویر در بخش ادامه مطلب درج شده اند
.
پرده پنجم:
به راهی که نگهبان خوابگاه آوینی گفت نرفتم. یک سازه ی بزرگ دیدم .(تصویر اول)
جلوتر که رفتم، دیدم مقبره شهداست. شهید گمنام...
شهید گمنام یعنی عطر حضور حضرت زهرا سلام الله علیها:)
مگر مرا نیاورده بودند کوثرانه که بفهمم زن یعنی چه؟! مگر اذن و رزق و مدد نخواسته بودم برای اولین حضور رسمی بین مستقلی ها؟ این هم اذن مادر سادات!
به عقیده ی من هیچ اتفاقی نیست، خصوصا وقتی از خدا و ا
به نام خدای دختران انقلابی:)
.
*تصاویر در بخش ادامه مطلب درج شده اند
.
پرده پنجم:
به راهی که نگهبان خوابگاه آوینی گفت نرفتم. یک سازه ی بزرگ دیدم .(تصویر اول)
جلوتر که رفتم، دیدم مقبره شهداست. شهید گمنام...
شهید گمنام یعنی عطر حضور حضرت زهرا سلام الله علیها:)
مگر مرا نیاورده بودند کوثرانه که بفهمم زن یعنی چه؟! مگر اذن و رزق و مدد نخواسته بودم برای اولین حضور رسمی بین مستقلی ها؟ این هم اذن مادر سادات!
به عقیده ی من هیچ اتفاقی نیست، خصوصا وقتی از خدا و ا
الف.
سلام.
خیلی کار دارم که باید انجام بدم، و در هماین هنگام فقط در حالِ وقت تلف کردنم. حقیقت تلخ اینجاست که کرونا نخواهم گرفت هیچوقت، امّا این مرضِ گشادی روزی من رو از پا در میآره. و من نمیتونم از پا درش بیارم چون... ، درسته! گشادم:) چرخهی منصفانهایه.
بگذریم، کلمهها رو با چنین کسشرهایی به هدر ندیم بهتره. تازه من میخوام بنویسم که حالم بهتر بشه و بتونم کار کنم. پس!
اونهایی که تا حدودی با من آشنا هستن از علاقه و ارادت زی
از اولش بگویم؟ یعنی اولِ اولاش؟ خب از آنجایی شروع شد که با پدیدهای تحتِ عنوانِ «وبلاگ» آشنا شدم. هفتسال پیش بود. تازه به آن کامپیوترِ زوار در رفته اینترنتِ ۱۲۸Kb وصل کرده بودیم. یک حساب در میهنبلاگ باز کرده بودم و بعد از مدتِ کوتاهی تبدیل شدم به رباتی که همۀ مطالبِ مذهبی و عرفانیِ وب را از اقصا نقاطِ اینترنت در آن وبلاگ کپی میکرد. خوشبختانه حالا همه قبول داریم که کپیکردن، وبلاگنویسی نیست. و البته بعدِ مدتِ کوتاهی شروع کردم به
از اولش بگویم؟ یعنی اولِ اولاش؟ خب از آنجایی شروع شد که با پدیدهای تحتِ عنوانِ «وبلاگ» آشنا شدم. هفتسال پیش بود. تازه به آن کامپیوترِ زوار در رفته اینترنتِ ۱۲۸Kb وصل کرده بودیم. یک حساب در میهنبلاگ باز کرده بودم و بعد از مدتِ کوتاهی تبدیل شدم به رباتی که همۀ مطالبِ مذهبی و عرفانیِ وب را از اقصا نقاطِ اینترنت در آن وبلاگ کپی میکرد. خوشبختانه حالا همه قبول داریم که کپیکردن، وبلاگنویسی نیست. و البته بعدِ مدتِ کوتاهی شروع کردم به
✍ با نمره بالا آزمونِ وکالت قبول شدم. ولی طبقِ روالِ همه جایِ دنیا برای استخدامِ رسمی باید یک مصاحبه هم میدادم. با اینکه به خودم اطمینان داشتم اما یه کم حرفای دوستام نگرانم میکرد. مهسا میگفت مسوولِ مصاحبه یه مَرد حدودا 35 ساله س که از ریش و تسبیح و یقه ش پیداست از چه قُماشیه!! مهشید میگفت اصلا قیافه پشمالویِ حاج آقا رو که ببینی باید کفاره بدی! مهدیس توصیه میکرد با آرایش نرو مصاحبه!
رشته افکارمو یه صدایِ مهربون پاره کرد: "عاطفه خانوم شمائید عزیز
عرق
سرد، فیلمی محترم و قابل تأمل که از پسِ طرحِ مسئله خود برنیامد؛ عرق سرد داستان
یک بازیکنِ زنِ فوتسالیستی را مطرح میکند که از همراهیِ تیمِ ملی کشورش به مسابقه
فینالِ منطقهای بهدلیل ممانعت همسر، منع شده است.
فیلم در
لحنی که به دست آورده و شخصیِ سازنده است یکپارچگی خود را حفظ میکند، اما این بدان
معنا نیست که خالی از اشکال باشد، بخش عمدهای از فیلم در ماشین و مدیومشاتهایی
است که از داخل ماشین شاهد آن هستیم، فاجعهای که در چند سال
به هر حال جایی زندگی میکنیم که باید هر روز این عبارت زیبای "بین بد و بدتر" رو برای خودمون مرور کنیم. آره خب خواسته منم همین بود. با تمام وجودم بد رو به بدتر ترجیح میدم البته اگر بدبین باشم. وقتهایی که خوشبینم احساس میکنم که واقعا جای بدی نخواهد بود جایی که بهتر از بدتر باشه، اگر بیشتر عمرتو در بدتر گذرونده باشی. میفهمی که؟
میخواستم از این دنیا بکشم بیرون. نه که اینجا دنیای بدی باشه. ولی خب گمون میکنم اونجا هدف نهایی آدما یه جورایی به هم نزدیکه.
به هر حال جایی زندگی میکنیم که باید هر روز این عبارت زیبای "بین بد و بدتر" رو برای خودمون مرور کنیم. آره خب خواسته منم همین بود. با تمام وجودم بد رو به بدتر ترجیح میدم البته اگر بدبین باشم. وقتهایی که خوشبینم احساس میکنم که واقعا جای بدی نخواهد بود جایی که بهتر از بدتر باشه، اگر بیشتر عمرتو در بدتر گذرونده باشی. میفهمی که؟
میخواستم از این دنیا بکشم بیرون. نه که اینجا دنیای بدی باشه. ولی خب گمون میکنم اونجا هدف نهایی آدما یه جورایی به هم نزدیکه.
دخترکی راه راه قسمت اول .
ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
درباره این سایت